محمد مهديمحمد مهدي، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

پسرم متولد پاییز ‘ ولی از جنس بهار

خاطره اول (روزیکه هدیه خدا به دستم رسید)

1392/7/23 1:15
نویسنده : مامان
568 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند و عسلم

این وبلاگ یه هدیست یه هدیه از یه دوست مهربون برای تولد یکسالگی شما من تصمیم گرفتم تمام خاطرات با تو بودن و فعلا از وقتی به دنیا اومدی رو اینجا ثبت کنم خاطراتی رو که قبلا توی یه دفتر نوشته بودم و دقیقا همون نوشته ها رو اینجا انتقال میدم .

 

اولین خاطره

روز تولد تو  خدا لطفشو در حقم تمام کرد و بزرگترین نعمتشو بهم داد انروز هدیه خدا به دستم رسید و اون تویی محمد مهدی عزیزم

امروز تو دقیقا 44 روزه هستی . مثل یه فرشته ناز کنارم خوابیدی و من فرصت دارم تا خاطره زایمانمو برات بنویسم

محمد مهدی عزیزم مادر بودن قشنگترین حس دنیاست حسی که هیچ جوری نمیتونم وصفش کنم  و من تجربه این حس رو مدیون وجود تو و لطف خدا هستم

خدا جونم شکرت

روزی که تو بدنیا اومدی ساعت 5 صبح با بابایی از خواب بیدار شدیم بابایی رفت دوش گرفت و لباس نو پوشید  منم نمازمو خوندم و زیارت عاشورا خوندم یکم استرس داشتم اما به خودم گفتم مطمئنم امروز گل پسرم صحیح و سلامت بدنیا میاد به خدا توکل کردم و اروم شدم بابایی من و شما رو که تو شکمم بودی از زیر قران رد کرد من که شب قبل خوب نخوابیده بودم تو راه چرت میزدم وقتی به بیمارستان رسیدم اول صدای قلب قشنگتو برام گذاشتند با تمام وجودم گوش دادم اخه این اخرین بار بود که صدای قلبتو از توی دلم میشنیدم از این به بعد میتونستم بغلت کنم و سرم رو روی سینت بزارم و صدای قلبتو بشنوم وای از فکر بغل کردنت دلم ضعف میرت تا ظهر پرونده تشکیل دادیم و لباس پوشیدم و منتظر خانم دکتر شدم ساعت 11منو اماده کردن که ببرن اتاق عمل دم در که رسیدیم پرستار بابا رو صدا زد که بیاد منو ببینه هر دو تا مامان بزرگا هم بودن میخواستم به بابا بگم حلالم کنه و اگه اتفاقی برام افتاد مثل چشماش مواظب تو باشه اما دلم نیومد فقط ازشون خداحافظی کردم وقتی از سالنهای تو در تو رد شدیم یکم ترسیدم یه دکتر اومد بالای سرم و خودشو معرفی کرد اسمش یادم نیست گفت سیده و دستش برای همه خوبه ترسیدم فک کردم دکتر خودم نمیاد یکی دو تا خانم دیگه اومدن پیشم و احوال پرسی کردن و گفتن تا آخر عمل همراهم هستن بعد از چند دقیقه خانموم دکتر نفس زنان اومد با دیدنش دلم اروم شد بازم یکی دو تا راهرو رو رد کردیم  رسیدیم به یه اتاق نسبا کوچیک که چیز  خاصی هم توش نبود  تصورم از اتاق عمل چیز دیگه ای بود دو سه تا اقا توی اتاق بودن و من به خاطر لباسم معذب بودم اونا همش ازم سوالای مختلف میپرسیدن و شوخی میکردن تا سرگرم بشم و کتر به دور و ورم توجه کنم  دکتر بی هوشی یه اقای تپل مسن بامزه بود با ریش پرفسوری ازم پرسید میخوام بیهوش بشم یا بی حس من بی حسی رو انتخاب کردم دلیلم هم تو بودی دلم میخواست لحظه تولدتو ببینم دکتر بی هوشی دوبار پرسید با وجودی که از ترس و سرما میلرزیدم بازم گفتم بی حسی وقتی دلیلمو شنید کلی بهم خنید و مسخره ام کرد با دکتر خودم و اون دکتر سیده رفتن بیرون وقتی اومدن تو گفت بهتره بی هوش بشی بی حسی برات خطرناکه منم پیش خودم گفتم اشکال نداره الان ساعت یازده و نیمه فوقش ساعت دوازده می تونم پسرمو ببینم فیلم بردارم تو اتاقه و از لحظه بدنیا اومدنش فیلم میگیره تو لحظه اخر برا همه خانومایی که بچه دار نمیشن دعا کردم و با ماسک بی هوش شدم  

بعد با درد شدید و حالت تهوع به هوش اومدم هیچ جا رو نمیدیدم فقط صداها رو میشنیدم و شدید ا روی دلم احساس سنگینی و درد میکردم  نمیدونم چقدر گذشت اما صدای دکترم رو شنیدم که داشت  باهام حرف میزد تو حرفاش اینو شنیدم که شوهرت بغض کرده

هر چی سعی کردم نتونستم ببینمش به حرفش فک کردم بغض چرا؟ مگه چی شده ؟

تازه فهمیدم کجام

گفتم وای بچم کجاست سالمه ؟تو رو خدا میخوام بچمو ببینم

دکترم گفت که بچت سالمه خیلی خوشگل و توپله از همه بچه هایی که امروز بدنیا اومدن خوشگلتر و تپلتره

فک کنم دوباره بی هوش شدم وقتی چشممو باز کردم مامان بابایی اومد بالای سرم  عکس تو رو برام اورده بود دیدم هنوز تار بود به سختی دیدمت وای خدای من این عروسک ناز پسر منه باورم نمیشد اینقدر ماشااله تپل و سفید باشی کلی گریه کردم و قربون صدقت رفتم

این همون عکسه

 

 کمی که بهتر شدم فهمیدم سنگینی شکمم به خاطر یخ بزرکیه که روی شکمم گذاشتن ساعت از ٤ هم گذشته بود  دکتر بیهوشیم بالای سرم اومد و گفت خدا خیلی بهت رحم کرده عمل سخت و طولانی داشتی دیگه هوس بچه اوردن نکنیاااا

بعد مامان خودم اومد بالای سرم با چشمای پف کرده و قرمز از تو پرسیدم بوسم کرد و گفت مبارک باشه بچت سالم و خوشگله گفت که همه بیرون منتظر تو هستن داییها و زنداییها و عمه ها و...

منو تا ساعت ٦ تو ریکاوری نگه داشتن و هر چی التماس کردم که میخوام بچمو ببینم فایده نداشت گفتن خطرناکه و احتمال خونریزی وجود داره

عمل من به جای ٥ دقیقه ٤ساعت طول کشیده بود وهمه گشت در اتاق عمل نگران من بودن دکترم گفته بود زنده موندنم یه معجزه بوده حتی دکترم به خارج کردن کل رحمم برای زنده موندم راضی شده بود که خدا رو شکر کار به اونجا نکشیدو در اخر با لطف خدا من زنده موندم

پسر گلم خوشحالم از اینکه زنده ام و میتونم برات مادری کنم حیف بود فرشته ی نازی مثل تو محروم بشه از محبت مادر

ساعت ٦ از ریکاوری بیرون اومدم همه رفته بودن فقط بابا و مامانم دم در بودن با خوشحالی اومدن طرفم وقتی به بخش رسیدم مامانم سریع رفت اتاق نوزادان و گفت که تو رو بیارن دیگه طاقتم طاق شده بود برای دیدنت وای خدا چرا نمیاد در عرض ٤-٥ دقیقه  چند بار به مامان گفتن برو سراغشون پس چی شد

وای فرشته کوچولوم توی یه پتوی ابی بود باور نمیشه این عروسک مال منه خدای من چقدر ناز بود پرستار صورتتو مالید به صورتم من اشک میریختم و قربون صدقت میرفتم پرستار گفت بهتر شیرش بدی خیلی صبوری کرده و منتظر مامانش بود مامانم تربت کربلا رو دهنت گذاشت و بابای تو گوشت اذون گفت بعد پرستار یادم داد چطور شیرت بدم فکر اینکه از ساعت ١٢ که بدنیا اومدی تا ساعت ٦ گرسنه و بی مادر بودی دلمو ریش میکنه الهی مامانی فدات بشه اون شب من از ذوق خوابم نبرد فقط نگات میکردم و خدا رو شکر میکردم باورم نمیشد تو نی نی منی تو خیلی شبیه بابایی هستی فقط رنگ پوستتو و چونت شبیه منه

این عکس لحظه اولیه که من دیدمت اینقدر تنها و گرسنه مونده بودی صورتتو چنگ زدی بودی و لپات قرمز شده بود

 

 

 

 فردای اون روز مرخص شدیم و روز بعدش تو به خاطر زردی بستری شدی  و من ٢٤ ساعتی که تو توی بیمارستان بودی یکسره بالای سرت سرپا بودم و گریه کردم الهی فدات بشم خیلی اذیت شدی

 چقدر روز تلخ و بدی بود با وجدی که مامانم و بابایی همش کنارم بودن و بهم دلداری میدادن اما نمیتونستم اروم باشم حتی پرستارا بهم میخندیدن و میگفتم این خیلی طبیعیه گریه نداره اما دیدنت توی اون وضعیت برام سخت بود

٦ ساعت تنها و گرسنه موندنت بستری شدنت تو بیمارستان ٩ ماه استراحت مطلق و استرس بارداری ٢٨ کیلو اضافه وزن و.... همه اینا باعث شد که به شدت عصبی و افسرده و زود رنج بشم و همش بشینم گریه کنم اما خدا رو شکر وجود فرشته قشنگی مثل تو و حمایتهای مامانم و بابایی باعث شد همه سختی ها رو زود فراموش کنم و اروم بگیرم

محمد مهدی عزیزم با وجودی که زن بودن  و مادر بودن حس خیلی قشنگیه اما من خوشحالم که تو زن نیستی و نیاز نیست این همه درد و رنجو تحمل کنی

پسر گلم این یه درد و دل مادرانه بود شاید روزی که خواستم این وبلاگو بهت معرفی کنم این پست رو پاک کنم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سانيار
20 مهر 92 7:54
واي هزار ماشاله چقدر محمد مهدي بعد تولد سفيد و تپلي بوده
دوست خوبم خدا رو شكر كه اون روز سخت هم به سلامتي گذشت و ازش يه خاطره شيرين باقي موند
انشاله هميشه سايه پدر و مادر بالاي سر محمد مهدي عزيزم باشه



ممنوم عزیزم انشاله بوسسسسس